سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت
در من این احساس بارآور شدن جان می گرفت
می وزید از سمت گیسوی پریشانت نسیم
بی سر و سامانیم آنگاه سامان می گرفت
دست من چنگ توسل می شد و با زلف تو
درد خود را مو به مو می گفت و درمان می گرفت
کاش می آمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حکمت، درس عفت، درس عرفان می گرفت
کاشکی این دست های خالی از احساس من
از بهشتت بوی گندم، بوی عصیان می گرفت
کاش نوحی، ناخدایی ناگهان سر می رسید
جان مغروق مرا از دست طوفان می گرفت
گر نبود این عشق، این انگیزه ی دلبستگی
زندگانی از همان آغاز پایان می گرفت !!
محمد سلمانی
دیگر اشعار : محمد سلمانی
نویسنده : علیرضا بابایی